فرداها

فردا,فردا,فردا و فرداها

با این گامهای کوچک,روزها از روزی به روز دیگر می خزند

به سوی آخرین هجای نوشته زمان

و تمام دیروزهای ما بیهوده تلف شده اند

راهی به سوی مرگ غبار آلود به بیرون چون شمعی مختصر

زندگی چیزی نیست جز سایه متحرک یک بازیگر فقیر

که وقتش را روی صحنه میکشد و زمانش را میکشد و می خراشد

و دیگر چیزی شنیده نمیشود,زندگی داستانیست که احمقی آن را گفته است

پر از جار و جنجال و جنگ و جدال

که هیچ معنایی ندارد

کلمات

کلمات...رازها را فقط برای آنانکه با هم یک دل و یک زبانند فاش میکنند .

هزارپا

هزارپا کاملا خوشحال بود و میدوید

تا اینکه وزغی به شوخی گفت:

لطفا بگو کدوم پا رو بعد از کدوم پای دیگه بر میداری؟

این سوال چنان ذهن هزار پا رو مغشوش کرد

که سر در گم توی گودالی افتاد

در این فکر که چطور بدود

نتیجه اخلاقی : به حرف وزغها گوش ندین